به گزارش «گروه جهاد و مقاومت» به نقل از فارس ، شهادت مردي همچون «سيد مرتضي آويني» گواهي حقانيتي بود که بسياري از شخصيت ها و مديران فرهنگي اين مرز وبوم با تمام تلاش خود سعي به از بين بردن آن را داشتند. اما آنچه که آنها فراموش نموده اند لطف خداوند است که شامل انسان پاک و منزه مي گردد. از زمان آغاز شهادت سيد شهيدان اهل قلم تا به امروز، برجاودانگي اين مرد بزرگ افزوده مي شود.
اما آنچه که وظيفه ماست انتقال تاريخ اين کشور به آيندگان است. لذا تصميم بر اين گرفتيم بادوستان و نزديکان شهيد مهندس سيد مرتضي آويني گفتگوهايي داشته باشيم. يکي از آنها آقاي «سيد عليرضا مير علي نقي» است.
او متولد 1345 درتهران است. وي از دوران کودکي علاقه وافري به مطالعه خصوصاً در حوزه موسيقي داشت . آثار متعددي در حوزه نشر ، مطبوعات ،پژوهش و دايرهالمعارف نويسي داشته است.
ميرعلي نقي از سال 1370 مسئوليت هايي را برعهده داشته است که از آن جمله ميتوان به موارد زير اشاره کرد:
مسئول آرشيو مرکز موسيقي حوزه هنري از سال 1370 تا 1374، سرپرست گروه موسيقي «دايره المعارف اسلامي تا دايره المعارف تشيع» ، مشاور سردبير نشريه مقام موسيقايي از سال 1374 .
چند سالي است که او را مي شناسم،در ظاهر که تغيير در وي رخ نداده و در باطن نيز در پايان همين اطمينان حاصل شد. گفتگوي نزديک به 3 ساعته ما نکات خواندني و زيبا بسيار دارد که توجه شما را به آن جلب مي کنم:
*فارس: با توجه به اينکه شما مدتي از نزديک با شهيد "سيد مرتضي آويني " آشنا بوديد و با هم کار ميکرديد، ميخواهيم در مورد ايشان با شما گفتگو کنيم.
*ميرعلي نقي: بعد از گذشت چند سال نميشود با ديد واقعيت در مورد آقا مرتضي صحبت کرد چون مرتضي توسط بعضي از افراد تبديل به يک تنديس شده. به نظر من هم نبايد در مورد خيلي از واقعيت ها صحبت کرد، بايد بعضي حرف ها را ديگر تکرار نکرد چون بيان آنها فقط فضا را کدر ميکند. ما هيچکدام قاضي خوبي نيستيم و مسائل را از ديد شخصي خودمان نگاه مي کنيم. از سال 72 تا الان که 17 سال گذشته خيلي از چيزها کم رنگ شده. شما شهيد آويني را از نزديک ديده بوديد؟
*فارس: خير.
*مير علي نقي: پس چه اتفاقي افتاده که شما اينقدر پيگير صحبت در مورد شهيد آويني شديد؟
*فارس: اول علاقه شخصي ما به ايشان باعث شد و بعد اينکه ما به خاطر مسائل کاري وارد اين موضوع شديم و شروع کرديم به مصاحبه کردن با دوستان و نزديکان ايشان . در اين بين پاي صحبت دوستان و گلهمندان آقا مرتضي هم نشستيم. گلهمنداني مثل "ابراهيم کيهاني " که به خاطر فيلم "خنجر و شقايق " با گروه ديگري نامهاي دادند که آويني جز روايت فتح نيست. کيهاني جز امضاء گيرندگان و تنظيم کنندگان آن نامه بود و جالب اينجاست که خود آقاي کيهاني با شهيد آويني هم بوده اما صدا و سيما به گونهاي اين آدم را مجاب کرد که بگويد آويني جز روايت فتح نيست. کيهاني هنوز هم در اين موضوع گله مندانه حرف ميزند.
يا فرد ديگري مثل "مسعود بهنود " که هر چه دلش خواسته گفته. آقاي بهنود سال گذشته در وبلاگش ادعاهاي پوچ و عجيب و غريب کرد.
*مير علي نقي: "مسعود بهنود " را ميشناسم. يک سال از آقا مرتضي بزرگ تر بود اما هميشه در کنار شهيد آويني ميچرخيد. خودش زير ديپلم بود و سواد درست و حسابياي نداشت. دانشجو نبود اما هميشه دور و بر بچههاي معماري و گرافيک ميچرخيد. در واقع آقاي بهنود يک علاف فرهنگي بود. اين گونه آدمها زيادند، بهنود بسياري از خاطراتي که اصلا بهش ربط ندارد به خود نسبت ميدهد. پرفسور "عطا الله اميدوار " که الان يک آرشيتيک درجه يک بينالمللي است و در فرانسه زندگي ميکند، هم اتاق آقا مرتضي بوده و مي تواند پيرامون دوران دانشجويي ايشان صحبت هاي خوبي بکند. دوري گزيدن از هياهوهاي اجتماعي به صورت ژنتيکي در اين خانواده هست، محمد برادر آقا مرتضي هم فکر ميکنم همين حالت را دارد. مرتضي توانست اين دور قرار گرفتن را با ايمان حل کند و در اين راه پيروز شود. اين کار بيماري نيست بلکه افراد خلاق هيمشه اين گونه بوده اند.
شور و افسردگي در کنار هم قرار دارد. آقا مرتضي در دوره جواني يک زندگي سوپر دو لوکسي داشت. سرگشتي آن نسل به خاطر اين بود که آنها در پيچ تاريخي سنت و مدرنتيه قرار گرفتند. از يک طرف پايشان در سنت گير کرده بود و از طرف ديگر مدرنيته با يک چهره هر چه نمايانتر خودش را به آنها نشان ميداد.
سرگشتگي در اکثر آنها وجود دارد. مثلا "ابراهيم حقيقي " گرافيست، "محمد رضا لطفي " آهنگساز و يا همين بهنود. اينها يک حالت سرگشتگي دارند که برزخ دنياي پچيده در اينها بيشتر خودش را نشان داد. اما آقاي بهنود با همه ذوق ژورناليستي که دارد، مقداري شارلاتان و دروغگوست. من مدتي با مسعود زندگي کردم. يکبار در گوش من گفت: من به آن کافهاي که "آلبرکامو " در آن قهوه ميخورد رفتم که او را ببينم ولي راهم نداد و بعد از آن هم بلافاصله تصادف کرد و مرد. با يک حساب سرانگشتي ميشود حساب کرد، آقاي بهنود متولد سال 1325 است و آلبر کامو در تابستان سال 1960 ماشينش خورده به درخت و فوت کرده که به سال شمسي ميشود 1339. وقتي که بهنود 14 ساله بوده . او در يک خانواده مذهبي و سنتي زندگي ميکرده. از يک طرف خانوادهاش مذهبي بودند و از طرف ديگر پدرش تودهاي بود. آنها در خيابان ري ساکن بودند و اصلا مسعود تا 28 سالگي از کشور خارج نشده. سواد درست حسابي هم که نداشته پس چطور ميشود در 14 سالگي رفته باشد آلمان؟! مسعود بهنود ذهنش پر است از چيزهايي که ملت خوششان ميآيد. مثلا صدايش را طوري ميکشيد که براي مردم جذاب است.
بسياري از افراد اين سال ها در مورد مرتضي حرفهايي زدند که حتي سندي هم برايش ندارند. بسياري هم بايد حرف ميزدند مثل "علي تاجالديني " که با ديدن اين فضا سکوت کردند. علي از کساني است که در اين گروه بسيار زحمت کشيده. آقاي تاجالديني يک مرد پاک، زحمتکش، انسان و با سواد است که واقعا براي مرتضي جان ميداد اما بعد از مرتضي حرفي نزد. يا "رضا عابديني "که به مرتضي بسيار بسيار نزديک بود. عابديني هم نيامد به اين واسطه خود را مطرح کند. افرادي از مرتضي خاطره تعريف ميکنند که اصلا او را نديدند. خود من اگر بخواهم مجموع زماني که با مرتضي بودم را بگويم شايد به 3 سال نرسد. از سال 69 تا 71 من با شهيد آويني بودم.
*فارس: باب آشنايي شما با آقا مرتضي چگونه بود؟
*مير علي نقي: بگذاريد جريان را اين گونه آغاز کنم که من تا قبل از اين پيش آمد اصلا اسم آقا مرتضي را نشنيده بودم. بعد از دعوايي که در محل کار سابقم - دفتر سرودهاي انقلابي که در تالار وحدت بود- با يکي از مسئولين آنجا که از نزديکان آقاي هاشمي رفسنجاني [رئيس جمهور وقت] بود و متوجه شدن او بر اين جريان که من خيلي از مسائل و کارهاي او را ميدانم، تهديد شدم که ديگر در هيچ جايي استخدام نشوم. او آدم بي آبرويي بود که البته هنوز هم در سيستم مشغول به کار است.
من مسئول کتابخانه تالار وحدت بودم و او تخصصش در اشياء عتيقه بود. يک روز به من گفت: شما بايد کتابهاي ناياب اينجا را شناسايي کنيد و بگذاريد در يک کارتن پشت درب. گفتم: اينها همه بر اساس ليست به من تحويل داده شده؛ بعدا اگر ازمن بپرسند کتابها کجاست، چه بگويم؟! يقه من را ميگيرند.
اما در جواب گفت: " تو غلط ميکني روي حرف من حرف بزني! ميدمت تحويل حراست. " و... حراست آنجا هم دو نفر ساواکي بازنشسته بودند که اسلحههايشان هميشه به گونه اي مي گذاشتند که همه ببينند، راه ميرفتند و کارمندان را ميترساندند. اين آقا هم پشتش به آقاي هاشمي گرم بود. با خودم گفتم او ميخواهد يک دزدي کلاني انجام بدهدو آن را بندازد گردن من. فکر کردم هر کاري که در اين رابطه انجام دهم ضرر خواهم کرد. به هر کسي هم که مي گفتم جواب مي دادند که با اين آدم در نيوفت.
آخر سر تصميم گرفتم بدون اينکه به کسي بگويم محل کارم رو ترک کنم و يک نامه هم نوشتم که ديگر در اينجا مسئول نيستم و بيايند و مسئوليت را تحويل بگيرند. به نوعي استعفا دادم. تاريخ را هم زدم براي 4 روز جلوتر و فرار کردم. اين آقا فهميد و يک فضاحتي هم بعدا پيش آمد که به خاطر آن ديگر دنبال کار من را هم نگرفت. اما کاري کرده بود که در تمامي ارگانهاي وابسته به وزارت ارشاد ميترسند اسم من را بياورند، از ترس نفوذ اين آدم و دارو دستهاش. حدود چند ماهي بيکار بودم تا اينکه مدتي بعد توسط دوستم آقاي مهدوي که الان مسئول موسيقي حوزه هنري است دعوت به کار شدم. از او پرسيدم که حوزه از توابع وزارت ارشاد هست يا نيست؟ گفت: حوزه هنري مستقل است. همين تيپي که الان دارم آن موقع هم داشتم. من شايد جزء معدود افرادي باشم که در اين 20 سال تغييري در سر و وضع و افکار و ايدههايم نکرده. آن زمان به من ميگفتند روشنفکر الان هم به من ميگويند از زمانه پس افتاده، دموده.
من يک آدم فني بودم. کارهايم بيشتر در قسمت فني و تخصصي موسيقي بود و اصلا به اجراي موسيقي ربطي نداشت. يک کار خيلي دانشگاهي بود و متخصصين خاصي هم ميخواهد.
حوزه آن موقع خيلي وجهه حزب الهي داشت و من پروا داشتم بروم داخل. از بيرون که نگاه مي کردي به آنجا با درونش کاملا متفاوت بود. درون حوزه يک آنارشيزم جالبي بود که کسي از بيرون تصور نميکرد اينطوري باشد. من که رفتم داخل ديدم همه جور آدمي آنجا پيدا مي شود. از چپي، تودهاي، پيکاري، پهلوي چي و ...يکي از هنرمندان معروف انقلاب را من بارها در محوطه حوزه ميديدم که نشسته بود و اوضاع جالبي هم نداشت. اين موضوع در فضاي سال 69 خيلي مهم است. يادم هست آن موقعها آقاي علي معلم که شاگردانش به او ميگفتند سيدناالاستاد، درباره جوان هاي خوش تيپ حوزه شعر مي گفت .يک آدمهايي آنجا بودند که من پيش آنها هيچ بودم و اصلا کارهاي نبودم. خيلي از اينها که تيپ و رفتار تودهاي و چماق کش و چپي داشتند با ريشبلند آنجا داشتند راحت راه ميرفتند، کار ميکردند و رانت ميخوردند. يکي از اينها نوازنده مشهوري است که خيلي هم بين بچه حزب اللهي ها وجهه دارد. من سال 61 خودم او را بارها ديده بودم و آنجا شناختم. او سر خيابان فردوسي روزنامه "مردم "حزب توده را ميفروخت و حالا در حوزه از محاسن پر پشت و کم پشت بچهها ايراد ميگرفت؛ جالب اينکه همه اين موضوع را ميدانستند و چيزي مخفي نبود. حوزه هنري جاي خاصي است. در چند سالي که من در حوزه بودم از يک کارمند عادي بالاتر نرفتم. حوزه جاي ترقي نيست و سلسله مراتب ندارد. آنجا رئيس يا مرئوس فرقي نميکنند. اما با اين حال من هيچ وقت دلم نيامد حوزه را ترک کنم . آنجا بيشتر از اينکه شبيه به يک ارگان باشد، شبيه يک محله است. محله "بر و بيا ". تا حدود يک ماه من مات و مبهوت مثل کساني بودم که بردنشان کره مريخ. نگاه ميکردم که عجب بهشتي است اينجا! در آنجا جوان خوش تيپ تا دلتان بخواهد بود اما خانم ها کم تعداد بودند کم داشت. به نظر من سياست هايي که دولت الان اتخاذ کرده براي عدم انتخاب خانم هايي که زيادي جلوه دارند سياست درستي هست و جواب ميدهد. آن موقع اين سياست به طور طبيعي پيش آمده بود.
واحد به واحد در حوزه هنري فضا فرق داشت، آنجا يک ملوک طوايفي خاصي داشت. در ارشاد جناح بندي وجود داشت. 3 جناح در 7 طبقه ساختمان عظيم تالار بود که هر کدام پاگرد داشت. نزديک 300 -400 نفر کارمند داشت که از 30 سال پيش آنجا بودند.
اما سال 70 که من آمدم حوزه، 17 جناح در آنجا وجود داشت که شناخته شده هم بود. خود آقاي زم يک جناح مستقل از تمام جناحها بود. به نظر من حوزه نمادي از ايران بود. به قول ميرشکاک، هيچ وقت آنجا سيستم مند نشد. چند بار هم ميخواستند آنجا را با ارشاد ادغام کنند، در حالي که اگر اين کار را بکنند ارشاد هم از هم پاشيده ميشود. خود من بعد از 17 سال تازه فهميدم بايد با آن سيستم چه کار کرد. در اين هرج و مرجي که از اين واحد به آن واحد بود، اما شور و حالي بود که الان ديگر اين گونه اصلا نيست و حالت دل مرده دارد. واحد شعر يکجور بود. موسيقي يک جور بود و ...، خيلي جالب بود.
حوزه هنري بر خلاف اسمش نه پول و نه امکان کار داشت. من تمام اين سالها کارهايم را بيرون از حوزه چاپ کردم. آنجا يک پاتوق بزرگي بود با يک رئيس محله به اسم آقاي زم. آخوند محله هم يک روحاني خوش تيپي بود به اسم آقاي "غياث "، او شبيه هنرپيشههاي آمريکايي بود. موها و ريش بور داشت، چشمهاي سبز. شما همچنين روحانياي را اصلا بيرو ن نميديديد. آقاي غياث وظيفهاش سانسور کردن مقالات و کتابهاي بچههاي حوزه بعد از چاپ بود. مثلا "ياسر هشترودي " مقاله نوشته بود که: "من رفتم باکو ديدم مسلمانهاي آنجا مشروب ميخورند "، غياث گفته بود پسر جان براي چه نوشتي مشروب ميخورند؟ بگو مينوشتند، حالا هر چي مينوشتند بر عهده خودشان. بعد هم گفته بود بايد قول بدي، بنويسي و امضا کني که ديگر کلمه مشروب را نمينويسي! اين حاج آقاي غياث اين کاره بود. بعد از نشر، ارشاد ميکرد. بلا تشبيه حوزه مثل شهر قصه بود که رمال داشت، بقال داشت و محوطهاي بود براي خودش.
يک روز يوسف ميرشکاک آمد پيش من و گفت: اين چرت و پرتها را تو مينويسي؟! اين دفعه اول برخورد من با او بود و من هيچ حرفي نمي تونستم بزنم. گفتم: ببخشيد آقا. با اجازه تون بله.
*فارس: مطلبي از شما در جايي خوانده بود؟
*مير علي نقي: حالا نمي دانم درست است اين را بگويم يا نه. اما من اولين ژورناليسم حرفه اي در زمينه موسيقي در ايران بعد از انقلاب هستم. همان موقع که به حوزه آمدم يک شهرتي براي خودم داشتم. هم در داخل ايران و هم در خارج از کشور.
*فارس: ما شنيده بوديم باب آشنايي شما با آقا مرتضي بعد از چاپ مطلبتون در نشريه "پَر " بود؟
*مير علي نقي: نه اين بعداز آشنايي ما بود . چون من در نشريه پر و کيهان با اسم خودم مينوشتم، هيچ کس هم اين کار را نميکرد. تنها کسي بودم که به اسم کامل خودم هم در "پر " نوشتم، هم در کيهان. يکبار "مهدي نصيري " من را خواست و گفت: تو ديوانهاي!؟ براي چه اين کار را ميکني؟ عقلت کمه يا ميخواهي وجهه پيدا کني؟! گفتم: شما مطلب من را از پر و کيهان قيچي کن بذار روي ميز، بعد از يکي بپرس هر کروم از اين نوشته ها براي چه جور آدم و تفکر سياسي است؟ نصيري رفت و اين کار را کرد و برگشت وگفت اين مطالب براي هيچ گروه و جريان سياسي نيست. به من گفت " تو طرفدار چي هستي؟ گفتم: موسيقي. از موسيقي بدبختتر و مظلومتر هيچ چيزي نيست. من سال 69 اين حرف را زدم اما عدهاي الان بعد از 20سال ميگويند مظلوميت فرا جناحي موسيقي و از اين گونه صحبتها. نصيري آدم باهوشي بود، به منگفت: آقا جان در کيهان آزادي اما لااقل در مجله پر اسمت رو نزن! من رو خواستند و گفتند در مجمو عه تان نفوذي داريد. آزاد بودم و رفتاري داشتم که از آن موقع با همان رفتار شناخته شده بودم.
حالا آقا ميرشکاک اين مطالب را ديده بود و از ديدگاه موسيقي من خوشش آمده بود . ما به همراه مجله سوره و چند واحد ديگر در ساختمان چهار طبقه خيابان سميه بوديم. آمد طبقه پايين و به من گفت بيا بالا! اين بيا بالا يعني اينکه مثل گربه يقه من را گرفته بود و تِپ تِپ از پلهها من را ميبرد پايين. من تا آن موقع ديوانه تر از خودم نديده بودم.
*فارس: همانجا که دفتر آقا مرتضي هنگام شهادتش بود؟
*مير علي نقي: بله. براي همين بعد از شهادتش تا مدتها که از آنجا رد ميشدم حس بدي داشتم. وقتي ميرشکاک من را برد پايين ديدم يک ملکوک طوايفي ديگري هم در آنجاست! قبلا وقتي جلد مجله سوره را که در پيش خون مي ديم با خودم مي گفتم: حتما اين مجله جايي است مثل حوزه علميه قم، آدمها آنجا با ريش مشغول به جا آوردن مستحبات با دقت هر چه تمامتر هستند!
بعد ديدم بَه بَه آقاي مسعود فراستي هم آنجاست. اکبر بهداروند و نصرالله قادري هم آنجا بودند که طبيعي بود که قادري بايد اينجا باشد. بعد آدم شگفت انگيز، پديده سفارشي کار گاه خلقت "محمد رضا محمدي نجات " را هم آنجا ديدم. يک آقايي هم بود که فکر کردم آمريکايي است. شبيه بچه آمريکاييهاي شر در جادههاي جنگلي بود، جين پوش و هيکلي با موهاي پر به نام "علي شاه حاتمي ". مثل بچههاي موتوري لات آمريکايي بود، با من دست داد. تقريبا فکر کردم دستم خورد شد و درد گرفت. ميرشکاک من را کشيد به دفتر سردبير، گفتم يوسف اين دفتر سردبيرهها!
خب من با يک شان و شئونات ديگري به آنجا آمده بودم، گفتم: در بزن! گفت: در چيه؟! در فقط بايد به درگاه حيدر زد! [با لهجه آقاي ميرشکاک] تقريبا لگد زد و در را باز کرد. بد بخت آقا مرتضي وحشت کرده بود. به آقا مرتضي گفت: سلام سيد! شهيد آويني داشت مطلبي را مي نوشت، بنده خدا يک دفعه جا خورد! ... حالا من هم مثل بچهها داشتم به جريانات نگاه ميکردم که اينها چرا با هم اينجوري ميکنند؟ به سيد مرتضي گفت: اين در باب موسيقي مطلب مينويسد و سيد هم هست. بخش موسيقي را ميدهي بهش و حرف هم نميزني! من ديدم در بين آنها فقط مرتضي است که آدم معقولي و سالمي است. اين از همان برخورد ابتدايي مشخص بود.
*فارس: قبل از اين برخورد آقا مرتضي را نديده بوديد؟
*ميرعلي نقي: نه. هيچ جا نديده بودم. جالب اين که بگم اگر عکسهاي جواني مرتضي که مربوط به سال 45-46 است را که ببيند شباهتي عجيب بين من و او هست. مخصوصا زماني که ريش نداشته، حتي برادرش هم ميگفت. و نکته بعدي اينکه او آدمي بود که ديدم مثل خودم لکنت زبان دارد. به هرحال بعد از صحبت ميرشکاک، آقا مرتضي گفت: "باشه! ما اينجا دو صفحه خالي داريم که اون رو ميکنيم چهار صفحه. خب چي ميخواهي بنويسي؟ " از اين سوال مرتضي مشخص شد که سيد مرتضي حساس است. هم حوزه و هم سوره زير ذرهبين است. موسيقي هم چيزي بود که با احتياط از کنارش رد ميشدند. حتي مرکز موسيقي حوزه خودش را تا سال ها آشکار نميکرد. "زم " به شدت از اينکه متهم شود به اينکه موسيقي را ترويج ميکند ميترسيد. چند بار هم من را خواست و گفت: موسيقي براي ما از شمشير دو لب هم خطرناکتر و تيزتر است هرکاري ميکني، خرابکاري نکن. حاجي "زم " هميشه ميگفت: موسيقي خيلي خطرناک است! کنسرت که ابدا نميگذاريم، تحقيق موسيقي نداريم، اسم واحد موسيقي را هم نميتوانيم بياوريم ولي اگر يک کاري بود که به کسي بر نميخورد بگو من برات انجام ميدهم. البته کاري هم انجام نميداد! چند وقتي هم اصرار داشت او را با خانم پروانه اميرافشاري آشنا کنم و اين را چند وقت مصرانه ميگفت. آقاي "زم " خيلي خوشذوق بود. به او مي گفتم: آقا! در اين وضعيت که شما ميگويي بخش تحقيقات فني موسيقي نميخواهي اين خانم به درد چه کاري ميخورد؟! که جوابم را 5 سال بعد وقتي گرفتم که خانم گوگوش براي اولين دفعه سفرش به خارج از کشور از طريق رانتهاي حوزه ايجاد شد. "گوگوش " از اول انقلاب با بعضي آقايان تاعامل هايي داشت. يادم مي آيد آقا مرتضي هر وقت ميخواست از يک سمبل افتضاح نام ببرد "گوگوش " را اسم ميبرد. البته مبتذلتر از او هم خيليها بودند. هر چند به نظر بنده خواننده در عنصر موسيقي نقش تعيين کنندهاي ندارد و فقط خيلي توي چشم است. خواننده وسيله "تحميق " مردم است، مثل ستاره پاپ، فوتباليست و هنرپيشه که الان هم خيليها دو کاره اند، فوتباليست خواننده و خواننده فوتباليست. گوساله سامري هنر منحط امروز هستند.
*فارس: آقا مرتضي چيزي مانند هيبت داشت که شما را تحت تاثير بگذارد؟
*ميرعلي نقي: آقا مرتضي جاذبه معنوي داشت. براي من از جنبه لطفش بود ولي يک جا از هيبتش در رابطه با خودم ترسيدم. تا آخرين روز به او آقاي آويني ميگفتم و اصلا رويم نميشد آقا مرتضي و سيد صدايش کنم. ولي خودش اينقدر لطف داشت که روي همه به او باز بود. بدترين چيزي که او را آزار ميداد کساني بودند که اسلام و ايمانشان تعبدي نبود و غريزي و عادت اعمال مسلماني را انجام مي دادند. آنهايي که چيزي را با آگاهي و دانش به دست نياورده بودند و با اولين نسيم لائيک که وزيده ميشد اعتقاد آنها هم زير و رو ميشد. مي ديدم ميآمدند پيش مرتضي و ميگفتند: آقا مرتضي! خدا نيست. سيد عصبي ميشد و ميگفت: اين چه وضعي است؟! تو تا ديروز جاي مهر روي پيشانيات بود و حالا اينجوري شدي؟! خيلي اعتقاد داشت که آدم بايد از مسير خودآگاه به همه چيز برسد نه تقليدي. وقتي من وارد حوزه شدم اوايل احتزاز پرچم دولت هاشمي بود. به نظر بنده آقاي هاشمي با داشتن لباس روحاني، اصولا کمتر نشانه اي از تفکرات ناب اسلامي و روحاني درونش بود.
من هميشه به دوستان ميگفتم آقاي هاشمي سه تا "ايک " دارد: " لائيک "، " اکونوميک " و "پراتيک ". به نظر بنده تفکر آقاي رفسنجاني درست مثل تفکر تاجري بود که بين مالزي و دبي مدام در رفت و آمد است و آمده بود تا همين را توسعه دهد. جوي که به وجود آمده بود اين بود که مظاهري از پست ترين و نازلترين ظواهر روشنفکري را به روي بچه مسلمونها باز ميکرد. اين بچهها از خانوادههاي محدود و روستايي و هزار جور عقيده بودند و حق داشتند عکسالعمل نشان دهند و منفجر شوند که يعني چه؟ افراد کمي بودند که اعتقاداتشان با دلآگاهي خيلي روشني بود که چيزي نميتوانست ايمانشان را تکان دهد.
بعضيها با شعر خواندن زن در يک محفل، بعضي با يک فيلم، بعضي با يک عکس و عدهاي هم با يک سفره دو روزه به باکو از اين رو به آن رو ميشدند. کساني هم بودند که به قول خودشان کافر ميشدند اما دوباره با ناخودآگاه قومي و اجدادي خود مسلمان ميشدند. بعضي به هر دو طرف ميزدند و فقط فکر منافع خودشان بودند. عدهاي يکسال کافر بودند، يک سال مسلمان. اما تنها کسي که مثل برق متناوب يک شهر بزرگ، از خودش تغييرات بروز مي داد "استاد يوسف علي ميرشکاک " بود. مثلا ساعت 10/30 صبح ديده شده که يوسف در حال گلايه از حضرت صاحبالامر(عج) است و بعد در همان روز ساعت 10/35 دقيقه افتاده دنبال کسي که سوال کرده بوده چرا پيغمبر تعدد زوجات داشته و ميرشکاک ميخواست طرف را بُکشد. چنين گروه مجنوني در مجموعهاي به نام مجله "سوره " جمع شده بودند. من بدبخت هم فقط به اعماق کار فني رشته خودم مسلط بودم و جز اين کار هيچ کار ديگري بلد نبودم.
محيط آنجا جالب بود! من را به ياد اين موضوع ميانداخت که، دنيا مثل همان چيزي است که چارلي چاپلين گفته: "اگر از دور نگاه کني کمدي است، کلوزاپ که ميشود تراژدي است. " آن روزها برايم کمدي که سال 69 شروع شد، هرچقدر جلوتر ميرفت جنبه تراژدياش بيشتر ميشد. جنبه تراژدياش اينجا بود که غير از يکي دو نفر هيچ کس به مرتضي وفادار نبود! غير از يکي دو نفر بقيه ميخواستند پست سردبيري را بگيرند. که تازه سردبيري سوره هم که پستي نبود. حقوقي آن چناني که نداشت، تنها يک اتاق محقر داشت. درصورتي که مرتضي با آن تخصصي که داشت اگر در کار خود فرو ميرفت اصلا ديگر پول برايش از اهميت مي افتاد. شهيد آويني يک آرشيتکت بود و ميتوانست ميليارد شود، به خصوص اينکه در ايران هم اول کار برج سازي بود که اين کار خيلي رونق داشت. هم دورهايهاي او را ديدهام که همهشان مولتي ميلياردر شدند. سيد مرتضي به خاطر پول کار نميکرد. به خاطر شهرت هم نبود چون اگر ميرفت در تلويزيون شهرتش بيشتر ميشد. آويني واقعا کارش را دوست داشت. کار فرهنگي را دوست داشت، بچهها را دوست داشت. آقايي بود به اسم "حميد روزبهاني " که از دختري خوشش آمده بود و ميخواست ازدواج کند اما دستش خالي بود، مرتضي تمام کار حميد را انجام داد تا بتواند مراسمش را بگيرد در حالي که از جايي نه بودجه و نه رانت ميگرفت. از حقوق ماهانهاش خرج ميکرد. در اين مجموعه غير از دو سه نفر همه ميخواستند مرتضي را از پشت ميز بکشند اين طرف و جاي او بنشينند.
*فارس: آن دو - سه نفر چه کساني بودند؟
*ميرعلي نقي: يکي از کساني که واقعا دوستش داشتند "علي تاجالديني " بود... در حالي که بعضي افراد از آويني فاصله ميگرفتند و يا هر کسي که نزديک ميشد پي چيزي بود. يکي دنبال پول بود و ديگري پي پز، کسي نزديک ميشد تا به جاهاي ديگر دست پيدا کند. يادم هست فردي به نام "موحد " که ويراستار و مرد زحمتکش و ميانه حالي بود. او خيلي دقيق ويراستاري ميکرد و به آقا مرتضي هم خيلي اعتقاد و ارادت داشت. شهيد آويني اگر روزي 20 دفعه از کنار ميزش رد ميشد، موحد هر 20 بار تمام قد ميايستاد . يک احترام قلبي به سيد مرتضي داشت. يک آقاي ديگري بود به نام "موسوي " که به وضع تراژيکي هم فوت کرد، ويراستار واقعا باسوادي بود و ميتوانست در دانشگاه تدريس کند و خيلي به مرتضي احترام ميگذاشت. بين نويسندگان هم "مسعود فراستي "، "بهداورند "، "ياسر هشترودي " و "جهانگير خسروشاهي " بودند که به مرتضي علاقه داشتند. ارادت خسروشاهي هم ارادتي مخلصانه و پاک بود. شايد آن موقع خيلي از حرفهاي مرتضي سر در نميآورد اما قلبا او را دوست داشت. منظره گريه جهانگير در تشييع شهيد آويني خيلي برايم تکان دهنده بود. ميديدم انگار تکه تکه از بدنش يک چيزي پايين ميريزد. واقعيت آن است که آزار و اذيت بچهها نسبت به مرتضي زياد بود و به نظر من فراستي با همه حرفهايي که پشت سرش ميزنند که اخلاق بدي دارد اما باز هم به نظر من صادقانهتر از بقيه برخورد ميکرد نسبت به آدمي مثل ... .
*فارس: چرا؟
*ميرعلي نقي: او به راحتي پذيرفته بود که مرتضي مسئول مجله است و نکته ديگر اينکه بيشتر از همه کار ميکرد.
*فارس: در مجله "سوره " خط و ربط نوشتن برايتان روشن بود؟
*مير علي نقي: نه. وقتي رفتم آنجا ديدم سوره عجب جاي جالبي است. کسي به من نميگويد چي بنويس، چي ننويس و خط قرمزها را خودم بايد کشف ميکردم. يک سلسله مبحث در ذهنم داشتم که آن موقع نو بود و هنوز هم کسي نيامده رويش کار کند. اين در سنين اوج توان، شور، علاقه و استعدادم بود. محيط اطرافم هم که متخصص از بين بردن اين چيزها بود.
من يک سري مسائلي در ذهنم راجع به بنيانهاي نظري موسيقي ايران داشتم. مثلا اينکه چه تفکري، موسيقي را پديد ميآورد و به آن ارزش ميدهد؟ يک سلسله مقالهي شايد 24_ 25 قسمته شد و با اين عنوان که "تاملي کوتاه در عرصه فرهنگ شفاهي " بود منتشر شد که به شدت هم مورد توجه آقاي آويني قرار گرفت. آن موقع هيچ کس در ايران اين مسايل را مطرح نميکرد و البته الان هم کسي مطرح نميکند. آن زمان اين موضوعات غريب و مهجور بود و الان هم که جز افکار منسوخ ايران است. اغلب موسيقي را صرفا از ديد مادي ميبينند و براي کارکردهاي تبليغي، رسانهاي و تجاري به آن نگاه ميکنند. در حالي که در آن بعدي که من پرداخته بودم، بعدي بود که موسيقي به عنوان يک وسيله روحاني قرار ميگرفت. بعد از آن متوجه شدم به طور ناخودآگاه با طرز تفکر بسياري از دوستان در آنجا نزديک است که خود آقا مرتضي جزو آنها بود و خوشش آمد. شهيد آويني دو صفحه من را کرد چهار صفحه، بعد شد شش صفحه و داشت ميشد هشت صفحه که صداي "نصرالله قادري " از بخش تئاتر و "فراستي " از بخش سينما در آمد.
*فارس: آقا مرتضي راجع به نوشته هاي شما نظر هم مي داد؟
*ميرعلي نقي: سيد مرتضي ميدانست من مطالعه فلسفي ندارم، حداقل آن موقع و از طرفي هم از متون فارسي هم در اين مطلب خيلي کم استفاده شده. آويني فکر ميکرد من رفتم کتاب "هنر مقدس " تيتوس بورکهارت يا کتابي که آن سالها مد شده بود در مورد هنر ديني را خوانده ام، در صورتي که آن نوشته، تاملات شخصي خود من بود. خيلي جاهايش هم ممکن است به نظر سست بيايد ولي از يک بچه 22 _ 23 ساله، آن هم در شرايط قحطي فرهنگي آن زمان همين هم کافي بود. تنها چيزي که مرتضي در اين مورد به من گفت: اين بود که شما چيزي که ميخواهي در مورد موسيقي بگويي خيلي مصاديق آن در مورد ساير هنرهاي قديمي ايران هم صادق است. يعني قوانين تغييرناپذيري که در هنرهاي ديگري که ايشان ميشناخت مثل، معماري و شعر که اين دو را خيلي خوب ميشناخت و بعد هم سينما که البته خودش هم اظهار ميداشت سينما مال ما نيست. مرتضي معتقد بود سينما دنباله رو سنت تئاتر يونان باستان است. شهيد آويني ميگفت: سنت تئاتر مبتني است بر يک نظريه "عقل جايگزين " يا شخصيت جايگزين، تا بشود به جاي يک نفر ديگر قرار بگيريم. اما در صورتي که در سنت شرقي و اسلامي ما اين شکل از تئاتر جايش اينجا نيست. يک بار از آقاي آويني پرسيدم شما چرا به سمت موسيقي نرفتيد؟ گفت: فرصت نشد. اما يک مدت کوتاهي سعي داشته که سازي بزند، اگر اشتباه نکنم مدت کوتاهي تلاش کرده بود ويولون بزند اما بعد آن را گذاشته بود کنار و موسيقي کلاسيک گوش کرده بود. اساسا آقا مرتضي در همه عمرش يک عاطفه انساني شديدي داشت که خيلي به درد موسيقيدان شدن ميخورد. هوشش يک هوش تصويري - کلامي بود، براي همين هم اول رفته بود دنبال نقاشي و بعد هم معماري و شعر.
شعر هم قبل از انقلاب ميگفت اما بعد آن را رها کرد. حالت شعر گفتن در نثر مرتضي جاري بود، به ويژه که نثرش در دو سال آخر به حد خيلي زيبايي رسيده بود. از فصاحت زيباي بيان فارسي در گفتارش برخوردار بود البته نه فارسي لوسي که امروزه به کار ميبرند بلکه آقاي آويني واقعا از فارسي معيار استفاده ميکرد. مرتضي خيلي سليس، پاکيزه، خوش نثر، خوشلحن مينوشت. قلب و جانش آنقدر با موضوع و محتواي چيزهايي که مينگاشت يکي بود که کلمات در بهترين شکل، خودش روي کاغذ ميآمد. معمولا من ميديدم براي نوشتن جان نميکند، اگر دور و بر سيد مرتضي خلوت بود و کسي کاري به کارش نداشت انگار که قلمش روي کاغذ جاري ميشد. اصلا انگار غير از فکر و انگشت هيچ مانعي بر سر راه نوشتنش نيست و در عين حال جالب اينجاست که مثل خيلي از دوستان روده درازي و وراجي نداشت.
بر خلاف يوسفعلي ميرشکاک که هيچ وقت نميتوانست حول يک محور متمرکز باشد، با همه استعداد فوقالعادهاي که داشت. يوسف يک سيلاب خروشان بود که در يک بيابان بي در و پيکر هرز رفت، ريخت و هيچي ازش نماند. استعداد يوسف اگرکانال بندي ميشد کارهايش ميتوانست منجر به خلق چند شاهکار بشه. يوسفعلي ميرشکاک يک چيزي بود براي خودش اما عصيان گري بي منطق و خودخواهي دهاتياش، با اينکه گردنش هم از همه بالاتر بود زمينش زد و بدبختش کرد. يوسف قرباني بياخلاقيهايش شد. در آن جمع با استعدادتر از همه فقط ميرشکاک بود. "نصرالله قادري " هم آدمي بود با ذهن دقيق و منضبط . حافظه بالايي داشت و خيلي تميز کار بود اما به لحاظ اخلاقي او هم همان مشکلات را داشت و گردن گير، گردن فراز و خيلي خودبين بود. او نسبت به همه با تحکم حرف ميزد.
"رضا عابديني " هم وسط کار آمد و خيلي مورد توجه شهيد آويني قرار گرفت، هم به خاطر عُلقه مشترکشان که هنرهاي تصويري بود و هم به خاطر اينکه رضا مَشربِش اساسا به گونه اي بود که در دوره اول جوانياش، در 22- 23 سالگي با افرادي گشته بود که آنها هم دورههاي سابق آقا مرتضي در دانشگاه بودند. عابديني در عين حال حرف گوش کن و تأثيرپذير بود و مطالعات فلسفياش هم از همه ما بيشتر بود. البته من که مطالعات فلسفي را خيلي دير شروع کردم اما رضا از افرادي چون ميرفتاح هم مطالعاتش در اين زمينه بيشتر بود.
رضا بَرده کار بود و مرتضي خيلي خوشش ميآمد، يعني خيلي کار ميکرد طراحي پشت طراحي. کار، کار، کار، عابديني اين تيپي بود و بين آنها تنها کسي بود که اين توفيق را پيدا کرد که آقاي آويني بر يکي از نوشتههايش نقدي بنويسد و در مجله سوره چاپ هم شد. رضا عابديني خيلي با افتخار از اين نقد ياد ميکرد. در حقيقت ميتوان گفت رضا ورژن دوره دانشگاهي سيد مرتضي بود.
محمد برادر سيد مرتضي ميگفت: رضا ورژن دوره دانشجويي و روشنفکري مرتضي است و به من هم ميگفت تو هم ورژن ديگري از سيد مرتضي هستي منتهي با يک تبصره. گفتم من ورژن چه دورهاي از حيات شهيد آويني هستم؟ محمد گفت: بچگيهايش!
*فارس: حساسيتي که در مورد شهيد آويني پيرامون موسيقي، در ابتدا به آن اشاره کرديد چه بود؟
*ميرعلي نقي: او نميخواست مطلبي منتشر شود که اگر ديگران خواندند بگويند سوره هم شده جايگاه فسق و فجور. من هم گفتم: شما مگر قبل از چاپ مطلب را نميخوانيد؟ خوب اگر مشکلي داشت و با مقتضيات حوزه نميخواند چاپ نکنيد. مرتضي هم قبول کرد. سيد مرتضي خيلي حسن نيت داشت و اصلا کسي را مميزي نميکرد. آويني آدم ديگري بود. من هم با همان زور جوانانه خودم و بضاعت کم نشستم و سنگينترين مطلب فلسفي که در رابطه با موسيقي ميشد نوشت را آماده کردم و گذاشتم روي ميزش. گفت: اين خوبه، کسي با آن کاري ندارد. بقيه مطالبم را هم رقيقتر کردم و بعدها هم در مورد چند نفر آدم مهم، چيزهايي نوشتم. يکي از آنها استاد خودم مرحوم "حسين علي ملاح " بود، که يکي از بهترين موسيقي شناسان معاصر به حساب ميآمد. يکي ديگر از نوشتههايم گرايشات موسيقي مرحوم استاد "محمد محيط طباطبائي " بود که مقاله جذابي هم شد. به جريان موسيقي نو اصلا نپرداختم. فقط يک نقد دو قسمتي براي فيلم "دلشدگان " نوشتم که اين فيلم اولين فيلمي بود که راجع به تاريخ موسيقي ايران ساخته ميشد، ماجراي ضبط صفحه بود که به شدت هم به اين فيلم تاختم. اين در حالي بود که با مرحوم "علي حاتمي " دوستي نزديکي هم داشتم.
*فارس: نوشتن اين نقد به اين دليل بود که تحت تأثير تفکرات شهيد آويني قرار گرفته بوديد؟
*مير علي نقي: مرتضي از منظر فيلمسازي با نقدهايش ميتاخت و من از منظر اين که اصلا اين فيلم، تاريخي نيست، جعل مطلق است. در نقد فيلم دلشدگان نوشتم شما اگر ميخواهيد جعل هم کنيد اين جعل ميتواند به شکل بهتري ارائه شود. اگر هم صرفا ميخواهيد بر تخيل متکي باشيد تخيلش ضعيف است. اگر قرار بود خود تاريخ را بازسازي کنيد که اين اصلا تاريخ نيست بلکه يک موضوع در هم و بيربط سوزناک بود. اصلا تخصص من تاريخ موسيقي ايران است. من خيلي از موقعها بغل دست علي حاتمي ايستاده بودم. حاتمي آرشيو موسيقياش را که حاصل 30 سال کار و جمع کردنش بود به راحتي در اختيار من قرار داد که از روي آن ضبط کنم و گنجينهاي هم بود. با اين تفاسير از منظر تاريخي فيلم دلشدگان با نقدي که نوشتم تاختم.
من به ماجراهاي روز کاري نداشتم. حتي به اخبار فعاليتهاي موسيقي حوزه هنري که از سال 73 به بعد به طور رسمي فعال شده بود و جشنوارههايي برگزار کرده بودند هم کاري نداشتم. واحدي موسيقياي هم که دو طبقه پايين تر کار ميکرد از من شاکي بود. جالب اينجا بود که رئيسم ميگفت: يا با آقاي آويني حزبالهي کار نکن يا اگر کار ميکني اخبار ما را هم در آن صفحه بزن! در زمان رئيس بنده بود که يک آقايي به نام "منوچهر خوش زبان " دلال و گانگستر بينالمللي بود که خيليها ميگويند اين اسم مستعار است و آن موقع در حوزه کنگر خورده و لنگر انداخته بود، يار صميمي بعضي از آقايان در واحد موسيقي بود. خوش زبان همان کسي بود که ترتيب خروج گوگوش را داد. اولين کنسرت ايرج را هم در خارج از کشور را اينها راه انداختند. در بازاريترين قسمتهاي موسيقي با نظارت خود آقاي زم فعاليت ميکردند و چشم ديدن 4 تا صفحه ماهنامه را که صرفا به مطالب سنگين موسيقي، فلسفي و تاريخي ميپرداخت نداشتند.
يک جو بدي عليه مرتضي بود. به اين معني که دشمني بيعلتي با يک آدم معصومي که هيچ کاري به کار کسي نداشت و خار راه کسي هم نميشد و نون کسي را هم نبريده بود ابراز مي شد. اين جو روز به روز توسعه پيدا ميکرد. از اواسط سال 70 کمربندها جدي بر ضد شهيد آويني بسته شد.
ادامه دارد...
*گفتگو از : حسين جودوي - محمد علي صمدي
انتهاي پيام/